بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ رسمی اقدس اکبرنژاد

 

 

 

 

 

 

 

 

بسمه تعالي

 

هرگز كسي ترا به اين زيبايي نسرود!

خاطره اي ماندگار با قلم شيواي آقاي كريم مختاري

 

دوشينه پي گلاب مي گرديدم                    برطرف چمن

پژمرده گلي ميان گلشن ديدم                       افسرده چو من

گفتم كه چه كردي كه چنين ميسوزي        اي يار عزيز         

گفتا كه دمي در اين جهان خنديدم           پس واي به من

از گردنه كوچك « فتحعلي اوچان » كه به پايين سرازير ميشوي، چشم انداز زيباي درة رودخانه « كماجرود» نمايان ميشود.

در سمت راست، خانه هاي گلي روستا را مي بيني كه بر پهنة سينه كش دره چيده شده اند. بالاتر از همة خانه ها، حتي بالاتر از خرمنگاه ده ديوارهاي گلي بناي مستطيل شكلي ديده ميشود كه در مقابل آن پرچم سه رنگ سبز و سفيد و سرخ بر بالاي تيركي چوبي در اهتراز است اينجا نه تنها مدرسة اين ده بلكه تنها مدرسه اي است كه در چند ده همجوار وجود دارد و اكنون اواخر دهة چهل شمسي است...

***

برف سنگين همه جا را پوشانده است، چند روزي است كه ابرها پراكنده شده اند و ديگر برف نمي آيد، تازه سوز و سرما شروع شده است. تير چوبي گوشه اي از سقف مدرسه كه همين يك كلاس است شكسته و قسمتي از سقف فرو ريخته است. كلّي از برف در گوشة كلاس جمع شده است. بچّه ها هر قدر هم كه هيزم مي آورند گرماي بخاري نمي تواند برفها را آب كند.

معلّم امسال ما كه به او « آقا مدير » مي گوئيم، برعكس معلمهاي سالهاي گذشته كه قبل از برف سنگين و بسته شدن راهها به مرخصي مي رفتند و تا چند ماه نمي توانستند به ده برگردند، به مرخصي نرفته است و آمادة نبرد با سوز و سرماي زمستاني است. در اين روزهاي سرد، براي آنكه از سرماي داخل كلاس يخ نزنيم، به دستور آقا مدير بعد از ظهرها به مدرسه مي آئيم و نيمكتها را جلوي مدرسه مقابل آفتاب مي چينيم و در حاليكه آرام آرام چكمه هايمان را به زمين مي كوبيم درس مي خوانيم...

***

همة بچه هاي ده در همين يك كلاس هستند، از اول تا چهارم دبستان.

كلاس چهارم كه تمام ميشود، درس هم تمام ميشود و بچه ها بر ميگردند به كارهاي ده و كمك بزرگترها.

من كلاس سوّم هستم و چند تا از بچه هاي بزرگتر در كلاس چهارم.

« بهادر » هم كلاس چهارم است. مادرم مي گويد تو و بهادر بچة يك سال هستيد.

امّا من نمي دانم چرا او كلاس چهارم است، مي گويند بابايش يك سال زودتر به مدرسه فرستاده است. گاهي وقت ها حسودي ام ميشود، مي روم كنارش مي نشينم و مي گويم تو كه سال ديگر به مدرسه نمي آيي ولي من كه مي آيم، دلت آب !

***

امّا « مشهدي رشيد كريمي » كه خود بهره اي از سواد و سخنوري دارد، گويا انديشة ديگري در سر دارد، يا اين دست تقدير است كه او را با خود همراه كرده است.

روزها و ماهها مي گذرد و پائيز ديگري فرا ميرسد. من كلاس چهارم هستم، امّا باباي بهادر او را  راهي ديار غربت كرده است تا درسش را ادامه دهد، احساس مي كنم باز هم او جلو افتاد و من نرسيدم.

يك سال بعد، من نيز دومين كسي هستم كه راهي شهري دور شدم تا در منزل يكي از اقوام به ادامه تحصيل بپردازم...

***

سالها و سالها گذشت. در اين سالها هنوز « بهادر » يك كلاس از من جلوتر بود، امّا او را از نزديك نمي ديدم، ديپلم كه گرفتم تابستان با شور و شوق جواني به ده آمدم. شنيدم او هم آمده است. قبل از اينكه ببينمش آوازه اش را شنيده بودم، مردي تمام عيار و حزب اللهي، دانشگاه مي رفت، ازدواج هم كرده بود. روزي هم كه ديدمش، توي باغشان، زير درختي نشسته بود و كتاب مي خواند. ديگر صحبت از يك كلاس بالا و پائين بودن نبود، انگار او آقا « مدير » بود و من همان كلاس سوّم ...

***

از پاي ننشستم، وارد دانشگاه شدم و ليسانس گرفتم، شنيدم كه مدتهاست فوق ليسانس گرفته است، چند سالي در آزمونهاي ورودي كارشناسي ارشد در جا مي زدم كه شنيدم دكترا مي خواند، با انكه آدم چشم تنگ و حسودي نيستم، نميدانم چرا دلم مي خواست به او برسم، شايد خاطرات دوران كودكي، همسالي من با او، يك كلاس جلوتر بودنش و، نمي دانم !...

***

امّا، اين بار ديگر صحبت از يك كلاس و دو كلاس نبود، تفاوت ليسانس و فوق ليسانس نبود، در جا زدن من و صاحب منصبي او نبود، تفاوت از زمين تا آسمان بود:

                                          بهادر پرواز كرده بود.

و هيهات كه من به قلل سفيد كوه دست يابم، چه رسد به آسمانها.

و من در سوگ او نه، كه سوگواران بسياري داشت، در ماتم خاطرات آن سالهاي دور، در سوگ كماجرود بي بهادر، در سوگ مدرسه اي سقف ريخته و نيمكتهاي چيده شده در آفتاب زمستاني.

در سوگ كودكاني كه كم كم برف پيري بر سرشان باريده است، گويا همين ديروز از سوراخ سقف كلاس روي سرشان برف ريخته است، و همه در عزاي بهادر گرد هم آمده بودند.

و مي گويم: بهادر، بي معرفت، اين ديگر چه سبقتي بود ؟ لامروت، ترسيدي كه بهت برسيم؟!

او ميرود دامن كشان من زهر تنهايي چشان          

                                         ديگر مپرس از من نشان كز دل نشانم ميرود

با آن همه بيداد او وين عهد بي بنياد او                

                                        در سينه دارم ياد او يا بر زبانم ميرود

با خود خلوت كرده ام:

مي پرسم چرا بهادر پرواز كرد؟

خودم جواب ميدهم: براي اين كه او بار اضافي نزده بود، براي آنكه بالهايش را نيالوده بود.

مي گويم چرا زود ؟

جواب مي دهم: چرا دير؟ مگر هم او نبود كه در جواني به طواف خانه خدا رفت؟ چرا در جواني به ديدار صاحبخانه نرود؟!

و بعد داد مي زنم:

آي مردم، آهاي مردم، اگر مي خواهيد عمر طولاني كنيد، اگر ميخواهيد مثل بهادر جوانمرگ نشويد، هر چه مي توانيد كام خود را به چرب و شيرين دنيا بيالائيد، بالهايتان را سنگين كنيد و كمي هم حلال و حرام و حق الناس قاطي كنيد، آن وقت اگر آدم خيلي آقائي باشيد و خدا ترس باشيد روز و شب فكر و ذكرتان اين خواهد بود كه خدايا مهلت جبران مافات و حسابرسي به ما بده ! و خداوند ارحم الرّاحمين است، مهلت خواهد داد و اين مهلت مرتباً تمديد ميشود! مي بينيد به همين سادگي هشتاد سال زندگي كرده ايد: دو برابر بهادر!

***

دلم مي گيرد كه امسال تابستان به ده بروم و او را زير درختان باغشان در حال مطالعه نبينم، دلم مي خواهد ديگر به ده نروم، كاش مزار بهادر در ده بود.

مي انديشم كه بناي يادبودي براي بهادر در ده بسازم، براي يادبود مردي كه كلاس سقف ريخته و مسند بزرگترين سازمان آموزشي كشور برايش فرقي نكرد. براي مردي كه داشتن مناصب و روابط قوي كه ماية چرب و شيرين شدن كام بسياري از مردان روزگار است باعث نشد كه اسير مظاهر مادي دنيا بشود:

در اين فكر بودم كه اين چه يادبودي مي تواند باشد كه از جنس خاك و گل نباشد، امّا ديروز چيزي شنيدم: اهالي روستا در حال تخريب و نوسازي مسجد ده هستند، جرقه اي در ذهنم ميزند: مگر بهادر زماني بر مسند ستاد اقامة نماز نبود، او از هر مسندي هم اگر براي خود چيزي مي خواست، از اين مسند براي دنياي خود چيزي نمي خواست: « قل لااسئلكم عليه اجراً اِلاَّ الموَّدهَ في القربي »

و زنده داشتن ياد چنين مردي بايد با ذكر خدا و بر پا داشتن نماز عجين شود. و براي اين مهم، جا دارد كه سازمان نهضت سوادآموزي و ستاد اقامة نماز از هيچ كوششي دريغ ننمايند.

پيشنهاد اين است كه انشاءا... مسجدي به يادبود شادروان حاج بهادر كريمي و بنام نهضت سواد آموزي كه نهضت رسول الله (ص) است، و مشاركت مضاعف اهالي را نيز در پي خواهد داشت، در روستايي دور افتاده و در دل شهرستاني كه هنوز نام محروميت را با خود دارد، تاسيس شود و اين امر نه تنها تاثير روحي و ديني عميق بر نسل حاضر خواهد داشت بلكه ياد اخلاص، خدا خواهي و پشتكار مرداني اين چنين را به نسلهاي آينده نيز منتقل خواهد نمود.

                                                   آنكه به گردش نرسيد.

                                                       كريم مختاري

                                                            نوروز 81

 با سپاس و تشكر بسيار از آقاي كريم مختاري خانواده زنده ياد شهيد حاج بهادر كريمي

 

 

                    با بچه هاي سال57 (2)

 

 

 

 

 

 

 

                                                               تهيه كننده : اقدس اكبرنژاد



موضوع مطلب : <-CategoryName->
درباره وبلاگ
اقدس اکبرنژاد

با سلام به وبلاگ من خوش آمدید
نويسندگان
rss feed

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 344
بازدید کل : 259366
تعداد مطالب : 173
تعداد نظرات : 121
تعداد آنلاین : 1

Alternative content